من میرم واسه همیشه     

          

خستـــم از روزای ابــری         خیلی سنگینه نـگاهت 
دوست ندارم تو تابستون         بشینــم باز ســر راهت 
نمیـــخوام بـــازم خیـالت         قبـلـه آرزوهــــام شــــه
تـــو بمــون و عاشقـــای         روی پُـــر غـرور و ماهت 

 

آره مــن اونم که گفتــم          واسـه چشم تـو دیوونم 
آره مـن قـول داده بــودم          تـا تهش بــاهات بمونـم
ولی پس دادی نگــــامو           زیــر رگبــــــار غـــرورت 
من فقط یکــم شکستم          خوب نگام کنی همونم 

 

چـمــدون رویـــاهـــامـو           دیگه برداشتم و بستم 
دیگــه عین اون قدیمــا           چشــــاتو نمیپرستــــم 
رخ تــو عین یه بـــــازی           منــو مـات قصه هـا کرد 
حالا بی اسمـم و تنها            پُــرپــاییز و شکستــــم


اینــی که حــــالا میبـینـی       دیگه مجنون چشات نیست 
دیگه وقتی نیمه شب شه       نگـران لـحظه هــات نیست 
مـــن بــرام فــرقـی نــداره        کـــه تو بــاشی یـا نباشی 
خیلـی وقته دیگه نیستی        تو دلم جـــایی برات نیست
        
 

از تو هیچ چیزی نـمونــده         نـه نگـــاهی و نـه یــــادی
مـــن سپردمـت به دریــــا         عـیــن یـــه مـوج زیـــــادی 
تازه فهمیدم با این عشق         زندگیـــم چقـد تلـف شـد
تــو بـــه جــای التماســم         یـــه گُلـــم بهـــم نــدادی 

 

   من میرم واسه همیشه



تاريخ : شنبه 16 / 7 / 1389 ا 16:13 نويسنده : dariush ا

 

آنان را که خدا به یکدیگر پیوند داده باشد ، هیچ اندیشه ای ازهم جدا نتواند کرد

 

حکایت من و تو ، حکایتی بس شیرین و دشوار بود !

 

قصه ی آرامی بود که با یک تلنگر اوج گرفت ...

 

پیش چشم تو سخت ترین ها هم آسان بود ، آنچنانکه یک دل سنگی

 

در مقابل واژه واژه ی سخن هایت نرم شد ...

 

دو چشم خسته در مقابل جرقه نگاه تو باری دگر کتاب زندگی را ورق زد

 

قصد تو بودن و ماندن بود ... قصد تو خواستن بیش از حد بود...

 

در خاطرم خواهد ماند آن همه تلاش ... آن همه صبر و قرار ...

 

در خاطرم خواهد ماند آن همه دوست داشتن دیوانه وار !

 

تو معلم منی برای زندگی ! تو معلم منی توی درس عشق و وفا!

 

استواری را تو به من آموختی ... استواری برای به هم رسیدن !

 

که خود می دانی چه سخت بود و دشوار اما هموار شد...

 

ستایش تو از سخت ترین کارهاست ، چرا که بزرگی و آسمانی !

 

به بزرگی دل مهربانت ببخش هر چه کوتاهی است از من !

 

بیا که امروز را تا ابد به خاطر بسپاریم ...

 

امروز را که تو محرم دلم شدی و من تا همیشه مال تو !

 

امروز را که آمدی برای نشان کردنم ...

 

بدان برای پاکی عشقمان فرشته ها نیز دست به دعا نشسته اند ...

 

دعا برای خوشبختی ما ! برای پایداری عشق ما ...

 

در لحظه به لحظه زندگیمان :

 

به یاد بیاوریم لحظه شماری ثانیه ها را برای به هم رسیدن و باهم بودن و ماندن

 

برای یکی شدن دلهای من و تو ...

 

به خاطر بسپاریم عهد و پیمان و قول و قرارهایمان را !

 

فراموش مکن من را ! زندگیت را ! همراه همیشگی ات را !

 

فراموش نخواهم کرد تو را ! زندگی ام را ! همراه همیشگی ام را !

 

فراموش نخواهیم کرد که با دستان هم شروع به ساختن آرزوها کردیم !

 

فراموش نخواهیم کرد که رسیدن دشوار بود گرچه زین پس دشوارتر ...اما با

 

وجود ماست که معنا پیدا می کند درس زندگی ! این را تو به من آموختی !

 

من به این باور یقین دارم که در کنار تو به اوج خوشبختی خواهم رسید ...

 

 

با تو خواهم ماند تا بی نهایت زندگی ...

 

با من بمان تا آن زمان که به سان امروز دوستم خواهی داشت ...

 



تاريخ : شنبه 1 / 7 / 1389 ا 8:50 نويسنده : dariush ا

برای زیستن اینک تویی بهانه ی من


به شوق تو ، به ذوق تو ، برای تو ، امروز آمده ام تا باز کنم

   دروازه های دلکده ام را به روی مهربانی هایت

  و گلهای عشق و جودمان را آبیاری کنم

آمده ام تا تکرارها را بازگو کنم ... آمده ام فریاد بزنم عاشقانه هایمان را

 آمده ام تا خیلی آرام به تو ای خوب بگویم دشوار است زندگی بی تو...

 آمده ام تا باری دگر دستهای گرمت را در دست بگیرم و در بوسه هایت غرق شوم

 که خود می دانی ... که من می دانم ... که سخت است  این زندگی بی تو... بی من...

 آمده ام بگویم باور کن من را ، همراه همیشگی ات را ...

 گرچه می دانم آنچنان غرق منی که اینگونه هرگز ندیده ام و نخواهم دید

 می خواهم که به یاد آوری دیروزها را ... عاشقانه ها را... مهربانی ها را...

 می خواهم بدانی که من هستم ... من می مانم ... من خواهم ماند تنها برای تو ،

 به عشق تو ...

به لطف وجود نازنین تو...

آمده ام حرفها بگویم با تو ، که عاشق ترینم تا ابد برای تو

 آنچنان عاشق که فرشته ها نیز به حسادت می نشینند ...

آمده ام پیوند آسمانیمان را با عشقمان با حضورمان استحکام بخشم

 دوست دارم که بدانی تو را می خواهم،تو را دوست دارم،تو را با جان و دل می پرستم

 دوست دارم که بدانی تا ابد در دفترچه ی زندگی ات ردپای حضورم را خواهی دید

 دوست دارم که دمادم به یاد آوریم ما را...

 امروز بعد از روزها بعد از پیوند همیشگی مان آمده ام بگویم

 با من بمان تا بی نهایت زندگی گرچه بارها گفته ام ...

 اما این بار عاشقانه تر از همیشه ...

 عاشقانه تر از همیشه در جای جای قلبت مرا پررنگ کن ...

عاشقانه تر از همیشه با من بمان تا بی نهایت زندگیمان...

که تو خود می دانی من نیز هستم ... می مانم ... خواهم ماند تا بی نهایت زندگیمان ...

به پاس لحظه لحظه های عاشقانه مان

 

 



تاريخ : شنبه 1 / 7 / 1389 ا 8:29 نويسنده : dariush ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.